من عاشق شوهرم بودم و از زندگی که ساختیم راضی بودم. اما وقتی فهمیدم لزبین هستم مجبور شدم به ازدواجمان پایان دهم.

من فقط به همه علائم توجه نکردم. من از دوران دبیرستان با دوستانم حال می کردم، اما فکر می کردم همه این کار را می کنند.

نه نقشه‌ای داشتم، نه برنامه‌ای و نه ایده‌ای داشتم که بعداً چه اتفاقی می‌افتد. این سفر وسیله ای برای فرار از چیزی بود که انگار دنیا در حال سقوط بود. نمی دانستم، در آن دو هفته، به این موضوع می رسم که زندگی ام را تغییر می دهد.

ما پنج سال بعد را در حرفه خود گذراندیم – او در امور مالی و من در سازمان های غیرانتفاعی. اما در شب های دخترانه، بعد از نوشیدن زیاد نوشیدنی به خانه تلو تلو خوردم و مثل بچه ها از او بالا می رفتم. ما در رختخواب دراز کشیده بودیم و ماک و پنیر می خوردیم، در حالی که من با شلختگی شایعات پخش شده در طول شب را بازگو می کردم. من هرگز چیزی آبدار برای به اشتراک گذاشتن با دختران نداشتم زیرا زندگی و ازدواجم عالی بود. من خانه، سگ، شغل و شوهر داشتم.

دو هفته بعد، از آن سفر کمپینگ برگشتم و برای اولین و آخرین بار این کلمات را با صدای بلند گفتم: “من همجنسگرا هستم.”

سرم را تکان دادم، به رختخواب رفتم، شب بخیر او را بوسیدم و غلت زدم.

من همیشه خودم را یک زن دگرجنسگرا می دانستم، اما نمی توانستم انکار کنم که جذب زنان دیگر شده ام.

در ماه مه 2020، یک سفر دو هفته‌ای کمپینگ انفرادی را آغاز کردم و دو چیزی را که بیشتر دوست داشتم پشت سر گذاشتم: شوهرم و سگم.

لورن برگس مجبور شد به ازدواج شاد خود پایان دهد.لورن برگس

  • اما ما به ندرت رابطه جنسی داشتیم، بنابراین برای نجات ازدواج خود به زوج درمانی رفتیم.

  • این قد او بود که من را در ابتدا جذب کرد. او بیش از 6 فوت قد داشت. اما طولی نکشید که متوجه شدم چیزهای بیشتری برای او وجود دارد: او مهربان، محترم، باهوش، بامزه و خوش دست بود. سه سال با هم قرار گذاشتیم، نامزد کردیم، خانه خریدیم و بعد یک سگ گرفتیم. دو سال بعد ازدواج کردیم.

    چند سال بعد، ما را برای یک استراحت آخر هفته ثبت نام کردم که برای زوج‌هایی که نیاز به کمی تازه کردن داشتند عرضه شد. ما آن را فرصتی برای دور شدن و ارتباط مجدد دانستیم. از غروب آفتاب تا غروب آفتاب، در اتاق کنفرانس هتل نشستیم و قهوه ولرم خود را گوش می دادیم، دست در دست هم می گرفتیم، در فعالیت های گروهی جذاب شرکت می کردیم و یادداشت برداری می کردیم. آن آخر هفته را با یک تقویم مشترک Google برای رابطه جنسی برنامه ریزی شده ترک کردیم. قرار بود پنجشنبه ها روز ما باشد.

    روی آن، متوجه شدم که راست نیستم. من فقط به چشم انداز خاصی که برای زندگی ام داشتم متعهد بودم. این بینش چنان در هترونورماتیویتی ریشه دوانده بود که من حتی نمی‌توانستم مستقیم ببینم – یا بهتر است بگویم، فقط می‌توانستم مستقیم ببینم. من عاشق شوهرم و زندگیم بودم. دقیقاً همان چیزی بود که می خواستم و نیاز داشتم تا اینکه فهمیدم اصلاً مال من نیست. این به یک رویا تعلق داشت – رویایی که دیگر نمی توانستم با آن شناسایی کنم.

    سپس همه‌گیری شیوع پیدا کرد و تلاش‌های ما برای نگهداری به فلاکت تبدیل شد. غرق در کار بودم و به شدت افسرده بودم. می‌خواستم بیرون بروم – از خانه‌ام، شغلم، زندگی‌ام بیرون بروم.

    اما حقیقت این است که من و شوهرم فقط چند بار در سال رابطه جنسی داشتیم. مدام به خودم می گفتم اگر رابطه جنسی نداشته باشیم اشکالی ندارد زیرا من همه چیز را داشتم.

    چند بار سعی کردیم زندگی جنسی و ازدواجمان را از نو راه اندازی کنیم

    پس از یک سفر انفرادی، متوجه شدم که یک لزبین هستم و باید به ازدواجم پایان دهم.

هرچند شوهرم خوشحال بود. او زندگی خود را دوست داشت، زندگی را که ما ساختیم. او با یک ازدواج عمدتاً بدون جنسیت موافق بود زیرا خوشحال بود – واقعاً خوشحال. شنیدن آن بیشتر از هر چیزی آزار دهنده بود. من تمام آرزوهایم را داشتم، پس چرا احساس می کردم چیزی از دست رفته است؟

لورن برگس لیوانی را روی میز با کتابی باز در دست گرفته است
شب عروسی با هم رابطه نداشتیم اما خسته بودیم. یعنی نه هر کس در شب عروسی خود رابطه جنسی دارند، درست است؟

او با همان هوای نفس پشت حرفش پاسخ داد: «شاید. “این هفته آن را در درمان مطرح کنید.”

وقتی به خانه برگشتم، به عنوان یک لزبین بیرون آمدم و به یک دهه ازدواج شاد و خوشبخت خود پایان دادم.

ما در کالج با هم آشنا شدیم، اما یک دهه بعد، با هم به کلاس یوگا رفتیم

من و شوهرم یک زندگی شاد و یک ازدواج عاشقانه و عالی ایجاد کردیم.

  • یک شب که پیژامه پوشیده بودم گفتم: «شاید من همجنسگرا هستم».

    وقتی به زوج درمانگرمان گفتم که ممکن است لزبین باشم، او آن را کنار گذاشت. به زمان نیاز داشتم تا فرار کنم و به همه چیز فکر کنم. آن زمان بود که سفر کمپینگ انفرادی خود را رزرو کردم.

    اما یک سال دیگر با کمی رابطه جنسی گذشت. تصمیم گرفتیم بریم مشاوره ازدواج. به دوستانمان گفتیم برای «نگهداری» است. درمانگر ما به ما تکلیف داد: “مردها از مریخ هستند، زنان از زهره” را بخوانید و در حالی که دست در دست هم گرفته اید روزی یک دقیقه به چشمان یکدیگر نگاه کنید. ما این کار را کردیم، اما در هر مرحله آن را مسخره کردیم.

    شوهرم می دانست و من هم می دانستم. گریه کردیم، در آغوش گرفتیم و بیشتر گریه کردیم. این چیز زیبا – زندگی مشترک ما، ازدواج ما – تمام شد.

    اصل مقاله را در Insider بخوانید



  • منبع